معنی اندازه و شمار

حل جدول

لغت نامه دهخدا

شمار

شمار. [ش ُ] (اِ) حساب. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (برهان) (از فرهنگ جهانگیری):
چون شمار آید بی رنج بیک ساعت
بر تو بشمارد یک خانه پر از ارزن.
فرخی.
نی نی دروغ گفتم این چه شمار باشد
باری نبید خوردن کم از هزار باشد.
منوچهری.
خواجه ٔ بزرگ بوسهل را بخواند با نایبان دیوان عرض و شمارها بخواست از آن لشکر. (تاریخ بیهقی).
چون نکنم جان فدای آنکه به حشر
آسان گردد بدو شمار مرا.
ناصرخسرو.
بهره ٔ تو زین زمانه روزگذاری است
بس کن از او این قَدَر که با تو شمار است.
ناصرخسرو.
ای بار خدای خلق یکسر
با توست به روز حق شمارم.
ناصرخسرو.
فذلک شد شمار خدمت من
بر او از جملگی و کیج کیجی.
سوزنی.
حاصل عمر تو بود یک رقم کام
آن رقم از دفتر شمار تو کم شد.
خاقانی.
ماندم به شمار هجر و وصلت
تا زین دو مرا کدام سوری است.
خاقانی.
مرا در دل ز خسرو صد غبار است
ز شاهی بگذر آن دیگر شمار است.
نظامی.
یاران بشمار پیش بودند
وایشان به شمار خویش بودند.
نظامی.
به قطره قطره حرامت عذیب خواهد بود
به ذره ذره حلالت شمار خواهد بود.
سعدی.
آخر این آمدن به کاری بود
وز برای چنین شماری بود.
اوحدی.
- امثال:
شمارخانه با بازار راست نیاید. (یادداشت مؤلف):
هرکه او دارد شمار خانه با بازار راست
چون به بازار اندر آید خویشتن رسوا کند.
منوچهری.
- با کسی شمار داشتن، محاسبه و پرسش و حساب داشتن:
دل بردی و تن زدی همان بود
من با تو بسی شمار دارم.
سعدی.
- شمار آوردن (اندرآوردن)، احتساب. (از المصادر زوزنی). شمردن. شمار کردن. حساب کردن:
گر از کیقباد اندر آری شمار
بر این تخمه بر سالیان شد هزار.
فردوسی.
- شمار بسر شدن، پایان یافتن حساب. تمام شدن حساب:
بوسه ٔ یک مهه گرد آمده بودم بر دوست
نیمه ای داد و همی خواهم یک نیم دگر
نیم دیگر به تفاریق همی خواهم خواست
تا شمارم نشود یکسره با دوست بسر.
فرخی.
- شمار چیزی از چیزی آمدن، بدست آمدن حساب چیزی:
مر آن هر یکی را بها صدهزار
درم بود کز دفتر آمد شمار.
فردوسی.
- شمار چیزی را داشتن، حساب او را داشتن. عده و شماره ٔ آنرا در دست داشتن:
از آنکه داشت چو جد و پدر ملک مسعود
به تیغ و نیزه شماری در آن حدود و دیار.
بوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
گر کسی را نبود سیم خط و چک بستان
وقت پیدا کن و به انگشت همی دار شمار.
سوزنی.
- شمار دادن، حساب دادن. حساب پس دادن:
که روزی زین شمرده روزگارت
ببایدداد ناچاره شماری.
ناصرخسرو.
- شمار گیتی، حساب اعمال در این جهان:
ولیکن تو از آن ترسی که چون گیتی ترا گردد
شمار گیتی از تو بازخواهد داور سبحان.
فرخی.
|| مؤاخذه. بازپرسی. بازخواست. جزا. (یادداشت مؤلف):
ای غافل از شمار چه پنداری
کت خالق آفریده پی کاری.
رودکی.
اگر خون این مرد تریاک دار
بریزد کسی نیست با او شمار.
فردوسی.
چنین خواندم از نامه ٔ کردگار
توانا خداوند داد و شمار.
فردوسی.
بتر زین چه باشد به گیتی شمار
که باشد کسی از کسی شرمسار.
(یوسف و زلیخا).
- شمارباریک کردن، مناقشه. (فرهنگ فارسی معین).
- فرا شمار کشیدن کسی را، مورد بازخواست و بازجویی قرار دادن وی را. حساب کشیدن از وی: بوالقاسم کثیر را که صاحبدیوانی خراسان داده بودند درپیچید و فرا شمار کشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 367).
|| روز قیامت. روز شمار. روز رستاخیز. (از یادداشت مؤلف). محاسبه ٔ روز قیامت:
بدانی که انگیزش است و شمار
همیدون به پول صراطش گذار.
اسدی.
- روز شمار،روز حساب که روز قیامت باشد. (ناظم الاطباء). یوم الحساب. یوم المعاد. رستاخیز. رستخیز. روز محشر که در آن به حساب نیک و بد و اعمال مردمان رسند. (یادداشت مؤلف):
همان کن که پرسد ز تو کردگار
نپیچی سر از شرم روز شمار.
فردوسی.
کسی کو نگرود به روز شمار
مر او را تو بادین و دانا مدار.
فردوسی.
آنکه کرده ست از کرم با بندگان امروز او
با رسولان کرد خواهد ذوالمنن روز شمار.
فرخی.
رجوع به ماده ٔ روز شمار شود.
|| عده. (دهار) (یادداشت مؤلف). شماره. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). تعداد. (ناظم الاطباء). شماره. عد. (یادداشت مؤلف):
شمار سپاهش پدیدار نیست
همین رزم را کس خریدار نیست.
فردوسی.
ستاره ست رخشان ز چرخ بلند
که بینا شمارش نگوید که چند.
فردوسی.
ندانست موبد مر آن را شمار
شتر خواست از دشت جهرم هزار.
فردوسی.
ندانست کس لشکرش را شمار
پذیره شدش نامورشهریار.
فردوسی.
همان اسب و اشتر دو ره ده هزار
نویسنده بنوشت آنرا شمار.
فردوسی.
ور شمار فضل او را دفتری سازد کسی
هرچه قانون شمار است اندر آن دفتر شود.
فرخی.
پس بفرمود تا بر شمار غلامان پاره کردند، هر یکی را پاره ای بداد. (تاریخ سیستان).
ز ریگ ار فزون مر شما را شمار
ز خون تان برم تا بخارا بخار.
اسدی.
که را شده ست مصور شمار ریگ زمین
که را شده ست میسر شمار قطره ٔ آب.
ادیب صابر.
ز بس خونها که می ریزی به غمزه
شمار کشتگان ناید به یادت.
خاقانی.
ز اشک و آه من در هر شماری
بود دریا نمی دوزخ شراری.
نظامی.
شمار گوسفندش از بز و میش
در آن وادی شد از مور و ملخ بیش.
جامی.
|| شمردگی. محاسبه. (ناظم الاطباء). آمار. آمارگیری. شمارش. اسم مصدر شمردن. (یادداشت مؤلف):
از شمار دو چشم یک تن کم
وز شمار خرد هزاران بیش.
رودکی.
دیدم شمار بوسه ندیدم همی بچشم
بی می مرا از آنچه ندیدم خمار کرد.
فرخی.
در شمار هنرش عاجز و سرگشته شوی
گر توانی بمثل قطره ٔ باران شمری.
فرخی.
از بهر سه بوسه که مرا از تو وظیفه ست
هر روز مرا با تو دگرگونه شماریست.
فرخی.
امیر گفت... گوسفندان خاص ما... که از هرات آورده اند وی را باید داد... و در شمار باید که با وی مساهلت رود، چنانکه او را فایده ای تمام باشد. (تاریخ بیهقی).
گهر دادش و چیز و چندین ز گنج
که ماند از شمارش مهندس به رنج.
اسدی.
ندانم که یابد بدو دسترس
مرا بهره باری شمار است و بس.
اسدی.
به هنگام شمارت عالم کون
به زیر فکر همچون یک سپندان.
ناصرخسرو.
نبید است و نادانی اصل بلایی
که مرد مهندس ندارد شمارش.
ناصرخسرو.
گنج دولت می شمردم لاجرم
در هر انگشتی شماری داشتم.
خاقانی.
گر ندهی داد من ای شهریار
با تو رود روز شمار این شمار.
نظامی.
محاسبه، با کسی شمار کردن. (المصادر زوزنی).
- از شمار افکندن، الغاء. (سراج اللغه) (منتهی الارب). به حساب نیاوردن. حذف کردن از صورت و لیست.
- از شمار افکنده، ملغی. (صراح اللغه). بحساب نیامده.
- اندر شمار رسیدن، به شمار آمدن. شمرده شدن. امکان شمارش داشتن:
صدهزار است این فضیلت گر رسد اندر شمار
تا به چپ کردی حساب این فضیلتهای راست.
خاقانی.
- با روزگار کسی را در (اندر) شمار کردن، کسی رابه محاسبه سرگرم کردن. کنایه از مرگ او را نزدیک کردن. (یادداشت مؤلف):
از بس شمار بوسه که دوش آن نگار کرد
با روزگار کار من اندر شمار کرد.
فرخی.
- به شمار آوردن، محسوب داشتن. به حساب آوردن. شمردن. جزء جمع گرفتن. (یادداشت مؤلف).
- به شمار برآمدن، محسوب شدن. به حساب آمدن:
از هرکه به کوی او فروشد
جز من به شمار برنیامد.
خاقانی.
- به شمار رفتن، به حساب آمدن.محسوب شدن. (فرهنگ فارسی معین).
- خواجه شمار، که درعداد خواجگان شمرده شود. همچون خواجگان. که همانند خواجگان باشد. (یادداشت مؤلف). رجوع به ماده ٔ خواجه شمار شود.
- در شمار آمدن، محسوب شدن. به حساب آمدن:
کجا آید سر من در شماری
چه برخیزد ز چون من دلفگاری.
نظامی.
چو عمر خوش نفسی گر گذر کنی با من
مرا همان نفس از عمر در شمارآید.
سعدی.
- || محدود بودن. متناهی بودن. (یادداشت مؤلف):
هر آن چیز کآید همی در شمار
سزد گر نخواهی ورا پایدار.
فردوسی.
- || پذیرفته شدن. مقبول افتادن. مورد قبول آمدن:
که گر شه گوید او را دوست دارم
بگو کاین عشوه ناید در شمارم.
نظامی.
- در شماربودن، به حساب آمدن. در شمار آمدن. اهمیت داده شدن:
چشیدم بسی تلخی روزگار
نبد رنج مهرک مرا در شمار.
فردوسی.
بدهای روزگار چه می بشمری همی
چون نیکهای او بر تو در شمار نیست.
مسعودسعد.
عدل تو سایه ای است که خورشید را ز عجز
امکان پیسه کردن او نیست در شمار.
انوری.
چو گویم بوسه ای گویی که فردا
که را فردای گیتی در شمار است.
انوری.
- سرهنگ شمار، در عداد سرهنگان: این بوالعریان مردی عیار بوداز سیستان و از سرهنگ شماران بود و غوغا یار او بودند. (تاریخ سیستان).
- شمار به دست چپ کردن، کنایه از شمارر صدها و هزاران، چرا که در حساب عقد انامل مآت و الوف به دست چپ کنند و شمار آحاد و عشرات به دست رراست نمایند. (آنندراج) (غیاث).
- شمار ساختن بدست چپ، شمردن بدست چپ، یعنی شمردن به صدها و هزاران:
فضائلش ملک دست راست چندان دید
کجا به دست چپ آنرا شمار می سازد.
خاقانی.
|| عدد. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) (دهار): از این حروف برجها را علامت کنند و این علامتها هم از شمار ستده است... و این مقدار کفایت کند از حدیث شمار آن کس را که مدخل همی خواهد. (التفهیم ص 55). باب دوم در شمار. و از بهر آنک حکمهای هندسه و خاصه اندر نجوم به شمار بکار برند، خواهیم دیدکه عددها را صفت کنیم. (التفهیم ص 33).
کجا بیور از پهلوانی شمار
بود در زبان دری ده هزار.
فردوسی.
خلق شمارند و او هزار ازیراک
هرچه شمار است جمله زیر هزار است.
ناصرخسرو.
تا واحد است اصل شمار و نه ازشمار
دوران بیشمار بشادی همی شمر.
انوری.
از کردگار عمر تو باد از شمار بیش
و اعدای ملک جاه تو تا حشر باد خوار.
خاقانی.
یاران به شمار پیش بودند
و ایشان به شمار خویش بودند.
نظامی.
|| علم حساب: شمار چیست ؟ بکار بردن عدد و خاصیتهای او اندر بیرون آوردن چیزها اما بجمله کردن اما بپراکندن. (التفهیم). دبیری و شمار و معاملات نیکو داند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374). حسنک حشمت گرفته است و شمار و دبیری نداند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 373). || اندازه. حد. (ناظم الاطباء):
ز هر چیز گنجی به پیش اندرون
شمارش گذرکرد از چند و چون.
فردوسی.
- فزون (افزون) از شمار، بی حد. بی حصر. بی شمار. (یادداشت مؤلف):
دگر آنکه گفتی فزون از شمار
مرا تاج و تخت است و پیل و سوار.
فردوسی.
گچ و سنگ و هیزم فزون از شمار
بیارند چندان که آید بکار.
فردوسی.
ز اسب و ز اشتر فزون از شمار
همه فرش و دینار کردندبار.
فردوسی.
لطف او لطفی است بیرون از حساب
فضل او فضلی است افزون از شمار.
سعدی.
- بی شمار، بی حد و اندازه.بی حساب. (از ناظم الاطباء). خارج از اندازه ٔ شمارش ومحاسبه. بسیار زیاد:
بی شمارستی مال و خدم و ملکم
گرنه بیمم همه از روز شمارستی.
ناصرخسرو.
|| نمره. (فرهنگ فارسی معین). || شماره. گروه. جماعت. عده ٔ بسیار. جماعت کثیر. بسیار و متعدد و همیشه بطور ترکیب استعمال میشود، مانند: انجم شمار و لشکر مورشمار. (ناظم الاطباء).
- لشکر مورشمار، لشکر بسیار مانند مور. (ناظم الاطباء).
|| عددی که معادل ده میلیون باشد. || عدد برابر. || شبه. نظیر. مثل. مانند. (ناظم الاطباء). شبیه.نظیر. (آنندراج) (برهان) (انجمن آرا). شبیه. مانند. (فرهنگ جهانگیری):
جانها شمار ذره معلق همی زنند
هر یک چو آفتاب در افلاک کبریا.
مولوی (از جهانگیری).
|| جنس. نوع. گونه. قبیل. گروه. دسته. عداد. قسم. ترتیب. (یادداشت مؤلف).
- از این (از آن یا از یک) شمار، از این قبیل. از آن جنس. از یک جنس:
نه من زآن شمارم که از هر کسی
سخنها همی راند خواهم بسی.
فردوسی.
همان خز و منسوج و هم زین شمار
یکی جام پرگوهر شاهوار.
فردوسی.
ز کشمیر و از کابل و قندهار
روارو سوی سند هم زین شمار.
فردوسی.
مبرمی شرط شاعری است ولیک
بنده را زآن شمار نشمارد.
انوری.
تا نسبتی ندارد آبی به کوکنار
وین هر دو را نداند از یک شمار دل.
سوزنی.
- از شمار، از قبیل. از جنس: او از شمار دوستان من است. (یادداشت مؤلف):
چنین گفت شاگرد کاین یک تن است
چنان دان که مرغ از شمار من است.
فردوسی.
کنامم نشست آمد و مرغ یار
بدانگه که بودم ز مرغان شمار.
فردوسی.
وگر به کنجی یک پاره ناگرفته بماند
هم از شمار گرفته ست ناگرفته مدان.
فرخی.
گشاده شاه خراسان همه ز بهر خدای
چنین نکرد به گیتی کس از شمار بشر.
عنصری.
هر کس که خویشتن نتواند شناخت... وی از شمار بهایم است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 295). طبیبان آنرا ذکاءالحسن گویند و از شمار بیماریها نباشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
شاعران را از شمار راویان مشمر که هست
جای عیسی آسمان و جای طوطی شاخسار.
سنایی.
- || به حساب. به زعم. به گمان. از نظر:
از شمار تو... س طرفه بمهر است هنوز
وز شمار دگران چون در تیم دودر است.
لبیبی.
- از هر شمار، از هرنوع. از هر قبیل. از هر جنس. از هر جهت:
ز دیبا بیاراست مهدی ز زر
به مهد اندر از هر شماری گهر.
فردوسی.
سیه شد بسی کاغذ از هر شمار
نوشته نشدهم به فرجام کار.
فردوسی.
آبرویی کآن شود بی علم و بی عقل آشکار
آتش دوزخ بود آن آبرو از هر شمار.
فرخی.
دلم او همی خواست او را سپردم
همین به که من کردم از هر شماری.
فرخی.
پرسید سخن ز هر شماری
جز خامشیش ندید کاری.
نظامی.
- در شمار چیزی (کسی)، در عداد آن. در حساب آن. در سلک آن. جزء آن. در زمره و در ردیف آن. ازجمع آن: او در شمار نیکان است، یعنی در عداد آنان است. از آنان است. (یادداشت مؤلف):
هرکه مرد است از جهان دل با علی دارد مگر
تو که با مردان نباشی در شمار ناصبی.
ناصرخسرو.
در شمار عدوت هرچه غم است
هرچه شادیست در شمار تو باد.
مسعودسعد.
بی عمر زنده ام من و زین بس عجب مدار
روز فراق را که نهد در شمار عمر.
حافظ.
|| حساب. پنداشت. فرض.تقدیر. جهت. قیاس. تصور. (یادداشت مؤلف).
- به هر (به همه) شمار، به هر حساب. به هر جهت. از هر جهت. به هر فرض وتقدیر:
به هر شمار قدرخان از او فزونتر بود
درین سخن نه همانا که کس بود بگمان.
فرخی.
به هر شمار چنین است ور جز اینستی
به هر دل اندر چونین نباشدی شیرین.
فرخی.
یار لاغر نه سبک باشد و فربی نه گران
سبکی به ز گرانی به همه روی و شمار.
فرخی.
جاه بزرگ یافت ولیکن به فضل یافت
با جاه و عز فضل بباید به هر شمار.
فرخی.
|| دین. (یادداشت مؤلف). || حقیقت. قانون. قاعده. رسم. (یادداشت مؤلف):
ندانستند جز شادی شماری
نه جز خرم دلی دیدند کاری.
نظامی.
|| اماره. امار. اداره. (یادداشت مؤلف). || درک چگونگی امور با حساب ستارگان. ستاره بینی:
شماریت با من بباید گرفت
بدان تا جهان ماند اندر شگفت
مگر کز شمار تو آید پدید
که نوبت به فرزند من چون رسید.
فردوسی.
چو زین مایه دانش نشاید به بر
چه باید شمار ستاره شمر.
فردوسی.
- شمار سپهر (آسمانی)، محاسبه ٔ نجومی کردن درباره ٔ سعد و نحس امور و وقایع:
به ما بر ز دین کهن ننگ نیست
به گیتی به از دین هوشنگ نیست
همه داد و نیکی و شرم است و مهر
نگه کردن اندر شمار سپهر.
فردوسی.
چنان آمد اندر شمار سپهر
که دارد بدین کودک خرد مهر.
فردوسی.
بدانست رستم شمار سپهر
ستاره شمر بود با داد و مهر.
فردوسی.
بر او بر شمار سپهر بلند
همه کرد پیدا چه و چون و چند.
فردوسی.
بپرسید از شمار آسمانی
کزو کی سود باشد کی زیانی.
(ویس و رامین).
- شمار سپهر گرفتن (برگرفتن)، به محاسبه ٔ نجومی پرداختن برای دریافت سعد و نحس امور و وقایع. بررسی محاسبات فلکی برای درک مساعد یا نامساعد بودن گردش نجوم انجام امری را:
دبیرست و بادانش و هوشمند
بگیرد شمار سپهر بلند.
فردوسی.
چهارم شمار سپهر بلند
همی برگرفتی چه و چون و چند.
فردوسی.
گرفتند هر یک شمار سپهر
که دارد بدان کودک خرد مهر.
فردوسی.
|| محبت. دوستی. (ناظم الاطباء) (برهان) (فرهنگ جهانگیری). مهربانی. (ناظم الاطباء). || زخم کاری که امید زیستن در آن نباشد. (از برهان) (ناظم الاطباء). || معامله. سروکار. اشتغال. نسبت. رابطه. پیوند. (یادداشت مؤلف):
آنرا که با مکوی و کلابه بود شمار
بربط کجا شناسد و چنگ و چغانه را.
شاکر بخاری.
ای دل خاقانی از سلامت بس کن
عشق و سلامت بهم شمار ندارد.
خاقانی.
|| (نف مرخم) شمارنده. تعدادکننده. (ناظم الاطباء). اسم فاعل است مخفف شمارنده و همیشه بصورت مرکب استعمال شود: اخترشمار، انجم شمار، ثانیه شمار، دقیقه شمار، ساعت شمار، قدم شمار، روزشمار، سال شمار، ماه شمار.
- مردم شمار، مردم شناس:
گر از کاهلان یار خواهی به کار
نباشی جهانجوی و مردم شمار.
فردوسی.
رجوع به هر یک از ترکیبات در جای خود شود.

شمار. [ش ِ] (اِ) نام درختی است کوتاه و بسیار سخت که پیشه وران از آن دسته ٔ افزار و دست افزار سازند. (برهان). || انیسون. (یادداشت مؤلف).

شمار. [ش َ / ش ِ] (ع اِ) رازیانه (لغت مصری است). (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رازیانج. رازیانه. شمر. (یادداشت مؤلف). رازیانه که بادیان باشد. (از برهان). رجوع به رازیانه شود.


اندازه

اندازه. [اَ زَ / زِ] (اِ) مقیاس و مقدار هر چیزی. (انجمن آرا) (از آنندراج). مقیاس و مقدار و قدر. (از ناظم الاطباء). مبلغ. مقدار. (مهذب الاسماء). مقدار و مقیاس. (سروری). مقدار. (دهار). مقیاس. مقدار. (فرهنگ فارسی معین). حد. قدر. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی). پیمایش. (ناظم الاطباء). مقیاس. قیس. قاس. قاب. قیب. قسم. مقدار. قدر. قد. کتر. منی. کفاف. نهاز. نهز. وزم. وزمه. شیع.نهاد. طلع. وجاه. میزان. (منتهی الارب):
درفش و سنان را خود اندازه نیست
خور از گرد بر آسمان تازه نیست.
فردوسی.
ز هر چیز چندانکه اندازه نیست
اگر برنهی پیل باید دویست.
فردوسی.
کس اندازه نشناخت آنرا که چند
ز دینار و از تاج و تخت بلند.
فردوسی.
هر آن کس که از کار دیده ست رنج
بیابد باندازه ٔ رنج گنج.
فردوسی.
آفتاب هر شباروزی بحرکت میانه سوی توالی البروج همی رود... پیشینگان اندر این حرکت و اندازه ٔ او به اختلاف بودند. (از التفهیم ابوریحان صص 119- 121). بیرون آمدن مرکزهای معدل المسیر از مرکز عالم بدان اندازه که نیمه قطر حامل شست جزو باشد... (التفهیم ص 129). قطر قمر بدان اندازه معلوم است که نیمه ٔ قطر زمین را یکی نهی. (از التفهیم ص 150). دانستن اندازه های ستارگان را آن بس بود که زمین را یا قطرش را یکی نهیم. (التفهیم ص 156).
به اندازه ٔ لشکر او نبودی
گر از خاک و از گل زدندی شیانی.
فرخی.
از حد و غایت نافرمانی در مگذر
که پدیدار است اندازه ٔ نافرمانی.
منوچهری.
آنچه شعرا را بخشید خود اندازه نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 125). هزار دینار و پانصد دینارو ده هزار درم کم وبیش را خود اندازه نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 125). برده و غنیمت را حد و اندازه نبود. (تاریخ بیهقی). چندان مردم بنظاره استاده که آنرا اندازه نبود. (تاریخ بیهقی).
کردار ببایدت باندازه ٔ گفتار.
ناصرخسرو.
چندان مال یافتند که آنرا اندازه نبود. (نوروزنامه). اگر در معالجت ایشان برای حسبت سعی پیوسته آید... اندازه ٔ خیرات و مثوبات آن که تواند شناخت. (کلیله و دمنه). تا بمدتی اندک اندازه ٔ رأی و رویت... او معلوم گردانید. (کلیله و دمنه). خود این معانی (خوردن، بوییدن...) بر قضیت حاجت و اندازه ٔ امنیت هرگز تیسیر نپذیرد. (کلیله و دمنه). شیر... اندازه ٔ رای... او (گاو) بشناخت. (کلیله و دمنه).
به اندازه ٔ بود باید نمود
خجالت نبرد آنکه ننمود و بود.
سعدی.
طالب گهر مدح باندازه ٔاو ساز
کاین درنه باندازه ٔ گوش دگران است.
طالب.
- از اندازه افزون، بیش از اندازه. بحدافراط. بیشمار:
بر اسفندیار آفرین هر کسی
بخواندند از اندازه افزون بسی.
فردوسی.
- بر دیگر اندازه شدن، دگرگون شدن. تغییر حال یافتن. دگرگون شدن حال. (چه ببدی و چه بخوبی):
هیونان فرستاد چندی زری
سوی پارس نزدیک کاوس کی.
دل شاه از آن آگهی تازه شد
تو گفتی که بر دیگر اندازه شد.
فردوسی.
دل شاه ترکان از آن تازه شد
بنالید و بر دیگر اندازه شد.
فردوسی.
از این مژده دادند بهر خراج
که فرمان بد از شاه با فر و تاج
که سالی خراجی نخواهدز پیش
ز دیندار بیدار و از مرد کیش
بدین عهد نوشیروان تازه شد
همه کار بر دیگر اندازه شد.
فردوسی.
و رجوع به ترکیبهای آینده شود.
- بر دیگر اندازه کردن، دگرگون کردن. تغییر حال دادن. روال کارها را عوض کردن:
بدو گفت سوگند را تازه کن
همه کار بر دیگر اندازه کن.
فردوسی.
همه شب همیراند خود با گروه
چو خورشید تابان درآمد ز کوه
چراغ زمانه زمین تازه کرد
در و دشت بر دیگر اندازه کرد.
فردوسی.
- بر دیگر اندازه گشتن، بر دیگر اندازه شدن. تغییر حال یافتن:
از آن درد بگریست افراسیاب
همی کند موی و همی ریخت آب...
بنالید و بر دیگر اندازه گشت
غم و درد لشکر تر و تازه گشت.
فردوسی.
بدین روز پیوند ما تازه گشت
همه کار بر دیگر اندازه گشت.
فردوسی.
- به اندازه ای که، بحدی که. حتی. (یادداشت مؤلف).
- بی اندازه، فراوان. بسیار. (فرهنگ فارسی معین ذیل بی اندازه). بی حد. بی شمار. بی قیاس:
بی اندازه لشکر شدند انجمن
ز چاچ و ز چین و ز ترک و ختن.
فردوسی.
بی اندازه بردند چیزی که خواست
چو شد ساخته کار و اندیشه راست.
فردوسی.
لشکر بی اندازه جمع شده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 294). صدقات و قربانی روان شد بی اندازه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363). ملوک روزگار... با یکدیگر... عهد کنند و تکلفهای بی اندازه و عقود و عهود که کرده باشند بجای آرند. (تاریخ بیهقی). شیروان بیامد... با بسیار هدایا و نثارهای بی اندازه. (تاریخ بیهقی). نعمت بی اندازه بخشید و آزاد کرد. (گلستان).
بار بی اندازه دارم بر دل از سودای عشقت
آخر ای بیرحم باری از دلم برگیر باری.
سعدی.
- بیش از اندازه، بسیار. فراوان. بیشمار: بنوبنجان نخچیر کوهی باشد بیش از اندازه. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 147).
- ز اندازه بیش، از اندازه بیش. بیش از اندازه. بحد افراط. فراوان. بیشمار:
بفرمود تا مانی آمد به پیش
سخن گفت با او ز اندازه بیش.
فردوسی.
ستایش کنانش دویدند پیش
بر او آفرین بود زاندازه بیش.
فردوسی.
بگرد اندرش خیمه زاندازه بیش
پس پشت پیلان و شیران بپیش.
فردوسی.
نهادند پس تخت شطرنج پیش
نگه کرد هریک ز اندازه بیش.
فردوسی.
بر راغشان نیستان وغیش
یله شیر هرسو ز اندازه بیش.
اسدی.
|| حد اعتدال. (یادداشت مؤلف). موازنه ٔ حال. (شرفنامه ٔ منیری) (از مؤید الفضلاء):
چو خواهش از اندازه بیرون شود
از آن آرزو دل پر از خون شود.
فردوسی.
رهی کز خداوند سر برکشید
از اندازه پس سرش باید برید.
فردوسی.
مگوی و منه تا توانی قدم
زاندازه بیرون زاندازه کم.
سعدی.
- از اندازه یا ز اندازه اندر گذشتن، از اعتدال خارج شدن. از حد گذشتن:
که این کار از اندازه اندر گذشت
ز روم و ز هند و سواران دشت.
فردوسی.
چو کوشش ز اندازه اندر گذشت
چنان دان که کوشنده نومید گشت.
فردوسی.
برینگونه تا خور ز گنبد بگشت
از اندازه آویزش اندر گذشت.
فردوسی.
سه روز و سه شب هم بدانسان بدشت
دم باد از اندازه اندر گذشت.
فردوسی.
- از اندازه بدر بردن، از حد تجاوز کردن. افراط:
عمر ببازیچه بسر میبری
بازی از اندازه بدر میبری.
نظامی.
- از اندازه بگذاشتن، از اعتدال خارج کردن. از حد گذراندن:
هم آنکس که او را بر آن داشتست
سخنها از اندازه بگذاشتست.
فردوسی.
- از اندازه بیرون، بسیار. بیشتر. (مؤید الفضلاء).بیش از اندازه. بحد افراط. فراوان:
بگشتند از اندازه بیرون بجنگ
زبس کوفتن گشت پیکار تنگ.
فردوسی.
از حد و اندازه بیرون تکلف بر دست گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363).
- از اندازه بیش، بیش از اندازه. بحد افراط. بیشمار:
پشوتن بفرمود کامد به پیش
ورا پندها داد از اندازه بیش.
فردوسی.
و رجوع به ز اندازه بیش در همین ترکیبات شود.
- از اندازه گذشتن،از اعتدال خارج شدن. از حد گذشتن: و جای هرکس در خدمت بارگاه و دیوان و سرای ضبط کردی تا هیچکس از اندازه ٔ خویش نگذشتی. (از فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 49).
- از اندازه گذشته، از حد گذشته. بسیار. فراوان. بحد افراط: و امیر همگان را بنواخت از اندازه گذشته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 50). علی در این باب تکلفی ساخت از اندازه گذشته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 288). مارا از مولتان بخواند باز و از اندازه گذشته بنواخت. (تاریخ بیهقی ص 215). لجوجی بودی از اندازه گذشته. (تاریخ بیهقی ص 396).
- اندازه نگه داشتن، رعایت حد اعتدال کردن. معتدل بودن: گفت ای پسر اندازه نگه دار کلوا و اشربوا و لاتسرفوا. (گلستان سعدی).
نگه دارم اندازه ٔ هست خویش
درآرم به هر زخمه ای دست خویش.
؟ (از آنندراج).
- باندازه، باعتدال. معتدل. دور از افراط و تفریط. بحد اعتدال. (از یادداشتهای مؤلف):
همه کار گیتی باندازه به
دل شاه از اندازه ها تازه به.
فردوسی.
بمؤبد چنین گفت پیروز شاه
که خواهی ز یزدان باندازه خواه.
فردوسی.
باندازه به هر که او می خورد
که پرخوردن از وی بکاهد خرد.
فردوسی.
همان نیز نیکی باندازه کن
زمرد جهاندیده بشنو سخن.
فردوسی.
ترا خورد بسیار بگزایدت
باندازه وانگه که به آیدت.
اسدی.
تقدر؛ باندازه شدن. (تاج المصادر بیهقی).
باندازه او نیز برداشت برگ
سلاحی که باید ز شمشیر و ترگ.
نظامی.
باندازه خور زاد اگر مردمی
چنین پرشکم آدمی یا خسی.
سعدی.
ساقی ارباده باندازه خورد نوشش باد
ورنه اندیشه ٔ این کار فراموشش باد.
حافظ.
خانه ٔ در که باندازه بود چون زنبور
همه ایام حیاتش به حلاوت گذرد.
صائب.
شی ٔ مهندم، چیزی به اندام و اندازه. (منتهی الارب).
- براندازه، باندازه. باعتدال. بحد اعتدال. دور از افراط و تفریط:
ببخشود شاپور و بنواختشان
بخوبی بر اندازه بنشاختشان.
فردوسی.
بزال آنگهی گفت تندی مکن
بر اندازه باید که رانی سخن.
فردوسی.
بر اندازه باید بهر در سخن.
فردوسی.
- بر اندازه رفتن، معتدل بودن. میانه روی کردن:
بیزدان گرای و بیزدان پناه
براندازه رو هرچه خواهی بخواه.
فردوسی.
- امثال:
اندازه نگهدار. (از امثال و حکم مؤلف).
اندازه نگهدار که اندازه نکوست. (از امثال و حکم مؤلف).
بهر خود چه میکنی اندازه کن
گرد خود چون کرم پیله برمتن.
مولوی (از امثال و حکم مؤلف).
سخن را بسنج و باندازه گوی.
مگوی و منه تا توانی قدم
ز اندازه بیرون ز اندازه کم.
سعدی (از امثال و حکم).
|| قدر و مرتبه و لیاقت هر چیزی چنانکه گویند فلان اندازه ٔاین کار ندارد یعنی شأن و مرتبه و استعداد این عمل ندارد. (انجمن آرا) (آنندراج). مرتبه و قدر. (شرفنامه). مرتبه. (مؤید الفضلاء). بمجاز، مرتبه. قدر. شایستگی. لیاقت. مقام. (از فرهنگ فارسی معین):
بپرسید کسری که از مهتران
کرا باشد اندازه ٔ بهتران.
فردوسی.
از این هر یکی را یکی پایگاه
سزاوار بگزید و بنمود راه
که تا هرکس اندازه ٔ خویش را
ببیند بداند کم و بیش را.
فردوسی.
که امروز رزمی بزرگ است پیش
پدید آید اندازه ٔ گرگ و میش.
فردوسی.
بزرگان که بودند با او بهم
برزم و ببزم و بشادی و غم
براندازه شان خلعت آراستند
ز گنج آنچه پرمایه تر خواستند.
فردوسی.
سلطان مسعود... پایگاه... کسان دانست که تا کدام اندازه است. (تاریخ بیهقی). خداوند... بس شنونده است و هرکسی زهره ٔ آن دارد که نه باندازه و پایگاه خویش باوی سخن گوید. (تاریخ بیهقی). سپهسالار بانگ بدو برزد و میان ایشان بد بودی و گفت در جنگ نیز سخن برانی ؟ چرا باندازه ٔ خویش سخن نگویی. (تاریخ بیهقی ص 588).
به بی نیازی ایزد اگر خورم سوگند
که نیست همچو منی شاعر سخن پرداز
خلاف باشد و اندازه ٔ من آن نبود
که نیستم چو حکیمان وقت حکم انداز.
سوزنی.
در لوح زبان خای خاک پایت
اندازه ٔ واو قسم گرفته.
انوری (دیوان ص 283).
خوردش چه و خوابگاه او چیست
اندازه ش تا کجا و او کیست.
نظامی.
|| پیمانه ٔ هر چیز. (جهانگیری) (برهان قاطع) (فرهنگ فارسی معین). پیمانه. (آنندراج):
هر آواز کان شد بگیتی بلند
ازاندازه ای بود گیتی پسند
چو بیوزنیی باشد اندازه را
بلندی کجا باشد آوازه را.
نظامی.
|| قیاس کردن و اندازه گرفتن. (برهان قاطع). پیمودن زمین بریسمان یا چیز دیگر. (انجمن آرا) (آنندراج). پیمایش. تعیین مسافت. تعیین حجم. (ناظم الاطباء). || در اصطلاح منطق، کم متصل. (از فرهنگ فارسی معین): اما جفت بودن و طاق بودن وگرد بودن و سه سو بودن و دراز بودن مر هستی را نه ازبهر هستیست زیرا که نخست باید که شمار بود تا جفت وطاق بود و اندازه بود تا گرد و سه سو و دراز بود. (دانشنامه علایی ص 71). || طاقت و یارای و جرأت. || قصد و اراده. (غیاث اللغات). قصد و آهنگ. (رشیدی):
از هر طرفی که اندر آیی
اندازه ٔ آن طرف نمایی.
خاقانی (از فرهنگ رشیدی).
|| تخمین. (غیاث اللغات). || وسعت. || گز و ذرع. (ناظم الاطباء). || مسوده. || قدرت و قوت. (برهان قاطع) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). قدرت. (مؤید الفضلاء). || حال. (شرفنامه ٔ منیری). || نمونه ونشان. (غیاث اللغات). به معنی نمونه و نشان مجاز است. (از آنندراج). نمونه. (ناظم الاطباء). مثال. معیار. (منتهی الارب):
از سخن او ادب آوازه ای
وزکمر او فلک اندازه ای.
نظامی.
گر کهنی باید و گر تازه ای
بایدش از نیک و بد اندازه ای.
نظامی.
|| فتراک. || تنگ چرمین. || کفش بنددار. || کمربند. || (ص) در خور و سزاوار. (ناظم الاطباء).


ملخ شمار

ملخ شمار. [م َ ل َ ش ُ](ص مرکب) بی حد و بی حساب و بی شمار.(ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

شمار

عدد،
حساب،
نمره،
حد و اندازه،

فرهنگ معین

شمار

حساب، حد، اندازه، عدد، نمره. [خوانش: (شُ) [په.] (اِ.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

شمار

رقم، عدد، نمره، اندازه، حد، شماره، عداد، حساب، آمار، تعداد


اندازه

پیمانه، تعداد، حد، شمار، کیل، معیار، مقدار، مقیاس، میزان، وزن، پایگاه، پایه، قدر، مرتبه، مکانت، منزلت، قطع، معادل

فارسی به عربی

شمار

احصاء

فرهنگ فارسی هوشیار

شمار

حساب

معادل ابجد

اندازه و شمار

615

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری